بیداری

مدتهاست دستم به نوشتن نرفته.یادم نمیاد اخرین بار تو کدوم یکی از سالهای عمرم بودم.ولی الان دوستی مجبورم کرده به نوشتن روزهام.داشتم تو خاطرات خاک گرفتم پرسه میزدم باورم نمیشد تا این حد به خودم بد کردم.من کیمیاگری بودم که یادش رفته بود به دنبال چیه.افسانه شخصیم گم شده بود.همه چیز مثل از خواب بیدار شدن برام اتفاق افتاد.

ای عشق.ای عشق رنگ ابیت پیدا نیست.امروز اما شادم.شادم از شادی من.